منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می‌گویند ۱۳۹

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی


یک شعر از: آسیه امینی

 

«اقبال» 

يك لرزش كوچك دست،

خطاى ديد،

يك اشتباه

از سر مكث يا ترديد.

 

پوتينهاى پشت در خوشحالند.

دم گلوله اى كه خطا رفت، گرم!

 


یک شعر از: روجا چمنکار

 

«لطفاً»

 

مگر برگ‌ها زندگان فردا نیستند

مگر از اول مه نبود

نیامدیم بر باد

با همان دست‌های پیر

از حرف‌هایی که پیر نمی‌شود در ما

 

سلول‌ها، سلول‌ها…

انگار از اول در مه به دنیا آمدیم

به چشم‌هایم دست‌بند بزنید لطفا!

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صورت‌نامه ۱۴۶

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

بازخوانی اندیشه‌ی شعری و شعر محمد مختاری

آمده در: مجله وزن دنیا

 

تقلیل انسانی به یک صفت خاص، شیوه‌ای معمول است، اگرچه معقول نیست: این توصیف که فلانی شوخ طبع، مردم گریز یا دست‌و‌دلباز است یا بوده، امری رایج است. در رفتار روزانه بنا به عادت، عمل انگ‌‌زدن و خلاصه کردن آدم‌ها در یک دو صفت را برای آسان کردن کار و سهولت ایجاد رابطه انجام می‌دهیم و پس از مرگ افراد، از این شیوه که نشان تنبلی ذهنی یا مسامحه می‌تواند باشد بیش‌تر استفاده می‌شود و با بخشیدن چند صفت ۔ معمولاً خوب و عامه‌پسند ـ تکلیف خودمان را با آن فرد یکسره می‌کنیم و با تأکید، بر یک وجه خاص زندگی شخص، خود را از کنجکاوی یا داوری در ساحت‌های دیگر زندگی او معاف می‌داریم.
حالا که می‌خواهم درباره‌ی دوست نازنینم محمد مختاری یادداشتی بنویسم، من هم دچار همین عادت مصیبت‌زا شده‌ام که او را در کلمه‌ای و عبارتی خلاصه کنم، بعد با تفصیل آن عبارت، ارزیابی خودم را از زندگی او مطرح نمایم، با قبول این نکته که«هر چه می‌گویی، شاید وصف او نیست تلقی تو از اوست و ممکن است این تصور و تصویر فردی، به‌کلی از واقعیت زندگی بیرونی و درونی او دور باشد». با این‌همه چند چیز مرا در بیان آن‌چه درباره‌ی او می‌اندیشم پابرجا می‌کند. مطمئنم می‌کند پانزده سال آشنایی با او ـ بیش‌تر در گروه سه‌شنبه و شورای سردبیری دنیای سخن و جلسات کانون ـ که دستِ‌کم هفته‌ای یک بار همدیگر را دیده‌ایم و ساعت‌ها در جمع یا در خلوت به فراغت سخن گفته‌ایم و زندگی کرده‌ایم، در چند سفر به قزوین و ترکمن صحرا و کانادا مدتی دراز با هم همراه و مأنوس بوده‌ایم، کلنجارهای فکری داشته‌ایم بیش‌تر با دو نوع نگاه و دو تجربه متفاوت اما با یک نتیجه که بر آن توافق یافته‌ایم.
در این یادداشت به بخشی از زندگی مختاری می‌پردازم که برای من مهم‌تر و پررنگ‌تر جلوه کرده است. در مقاله‌ای که پیش‌تر درباره‌ی او نوشته‌ام او را شاعر پیشتاز نسل ما و نقاد اجتماعی دل‌بسته به دنیای شجاع نو، توصیف کرده‌ام، و آن‌چه در آن یادداشت نوشته‌ام تصویری درست اما شتاب‌زده بوده است از حسب‌حال فرهنگی و آفرینشی او. در این نوشته‌ی کوتاه، می‌خواهم به وجه انسانی شخصیت او، به تصویر مادی رفتار فردی و اجتماعی او بپردازم. و باور دارم برای درک و معرفت عمیق آثار هنرمند، بهتر است زندگی و رفتارهای فردی و اجتماعی او را خوب شناخته و دانسته باشی. دیـدگاهم را بدین معنا محدود نمی‌کنم که اثر ادبی و هنری تابعی است از رفتار فردی و اجتماعی پدیدآورنده‌اش، اما بین کار هنری و پدیدآورنده‌اش ارتباطی دو سویه و اثرگذار وجود دارد که معمولاً هنر اندک‌اندک پالاینده روان آفرینش‌گر یا زنگارنده روح فرد شود و آفرینش‌گر، وقتی در خلوت خلاقه، هستی راز آمیزش را در اثر پنهان می‌کند، با مطرح شدن کار در سطح جامعه، بی‌آن‌که بخواهد یا بتواند نخواهد، روح کتمان‌شده، آشکاراتر از پنهان شدنش پیش دید آن‌ها که می‌خواهند او را بشناسند خود را برهنه می‌سازد. موجودی رازگو که اثر، خالق خود و هم خواننده را یک جا افشا می‌کند.حالا که این یادداشت را می‌نویسم یک روز سرد بهمنی است و پانزده سال پیش، در یک بعدازظهر بهمنی سال سرد ۱۳۶۵ در جلسه‌ی «شاعران سه‌شنبه» فرصت گفت و شنود با مختاری برایم پیش آمد و مجال دیدار و گفت‌و‌گو و رفاقت مستمر تا سال‌ها بعد، تا یک هفته‌ پیش از غیتبش، غنیمتی نادر بود که یکدیگر را بیش‌تر بشناسیم. پیش از آن، در بسیار جاها شعرها و نوشته‌هامان کنار هم چاپ شده بود، اولین بار بیست سال پیش از آن تاریخ بود، در مجله‌ی ادبی جهان نو، سال ۱۳۴۶، که شعر او را خوانده بودم. اما فرصت دیدار در آن مجله دست نداده بود و دیدارهای جسته گریخته در دوره‌ی دوم کانون نویسندگان ایام انقلاب را هم به حساب آشنایی عمیق نمی‌شد گذاشت.سال‌های دهه‌ی شصت، سال‌های خون و باروت و انزوا و هیاهو بود، در آن دهه، فضا بر بی‌پناهان و عزلت‌گزیدگان تنگ، به تنگی یک سلول زندان بود، یا بی در و پیکر به گستردگی میهنی مجروح که در آن محو تدريجي يـا آنى آدم‌ها و نهادها در چنبره‌ی سلطه‌جوی اقتدارگرایان و برانگیختگی توده‌وار، عبث و آسـان بـود. جـمع کوچکی از شاعران و نویسندگان، برای گریز از انزوای کنج خانه ـ که مجال کار و تأمل می‌داد اما لذت زندگی کردن و هم‌ذهنی در حرکات جمعی نمی‌داد ـ دور هم جمع شده بودند از دی ۱۳۶۴هفته‌ای یک بار، سه‌شنبه‌ها، برای شنیدن خبر و اثر اهل فرهنگ، شعر و قصه خواندن و تبادل آرای ادبی و اندوه‌گساری، هر بار در خانه‌ی یکی از بچه‌ها سه‌شنبه دور هم جمع می‌شدیم، که در غیاب کانون نویسندگان، شیرازه‌ی همکاری اهل ادب گسسته بود و کم‌تر با کسی از احوال دیگری خبر داشت. نخست حمیدرضا رحیمی، اسماعیل رها و کاظم سادات اشکوری، محمد محمدعلی و غلامحسین نصیری‌پور و عظیم خلیلی دور هم جمع شده بودند و چـراغ خانه را روشـن کـرده بـودند و سال بعد عمران صلاحی و محمدمختاری، بعد من و فرامرز سلیمانی و چند گاهی علی باباچاهی و احمد محیط و یک دو تن دیگر بدان‌ها پیوستیم و بیش از ده سال این تشکل ادبی ادامه داشت. پیش از ما جمعی از یاران کانون روزهای پنجشنبه جلسه داشتند که به قصه‌خـوانـی و نقد آثـار معاصران می‌گذشت که هوشنگ گلشیری، محمد محمدعلی، ناصر زراعتی، منصور کوشان، یارعلی پورمقدم، بیژن بیجاری و کامران بزرگ‌نیا و عبدالعلی عظیمی و مهندس کبیر و دیگران در آن شرکت داشتند. و چند سال بعد از ما هم گروه دیگری به اهتمام على دهباشی و دکتر براهنی یا گرفت که روزهای چهارشنبه‌ی هر ماه انبوهی از اهل ادب و هنر دور هم جمع می‌شدند، همین‌طور گروه‌های دیگری این جا و آن جا دور هم گرد می‌آمدند. برای این‌که از حال هم بی‌خبر نمانیم و باخبر شویم از زندگی‌های در خطر قرار گرفته و آثار انتشار‌نیافته و در مرداب سانسور خفه‌شده و از طرفی نگذاریم چراغ کانون خاموش شود. هر چند آن‌قدر هم نگران بادهای موسمی نبودیم. همواره بر این باور بوده‌ام، سنت دموکراتیک کانون در سی سال گذشته چندان غنی و ژرف بـوده است که تا یک نفر نویسنده در این شهر و یک شاعر در آن سوی فرهنگ ایران حضور دارد، سنت آزادی‌خواهانه‌ی کانون در وجود آن‌ها ادامه می‌یابد.

باری در محفل شاعران سه‌شنبه بود که من به‌تدریج مختاری را کشف کردم. رفتار جدی محمد در وهله‌ی اول جلب توجه می‌کرد. شاید بتوان گفت رفتار خوددارش توی ذوق می‌زد، نه این‌که او شوخ طبعی نداشته باشد، چند بار دیدم که در کلنجار رفتن با یک طنزنویس، با ظرافت‌های ادبی‌اش او را به ستوه آورد. اما هزال و شوخ چشم نبود با هر چیز و هر کس شوخی نمی‌کرد و وقار پیرانه‌ای در تن جوان خود داشت؛ بی‌آن‌که آن وقار به گرانجانی و رعونت پیران ماننده باشد. جدی بودن او مایه داشت از اصولی بودنش، سازگار نبودنش، و بیش‌تر اهل تأمل شدنش. پس از بازداشت طولانی پس از انقلاب و تلخ‌شدنش از فضایی تاریخی نمایان بود که چرا دوست داشتن مردم در این ملک مایه‌ی تلخکامی اهل فکر و دشمن‌کامی اصحاب اقتدار بوده و هست و خواهد بود. اصولی بودن را به‌گمان من در جریان فعالیت جدی سیاست آموخته بود، اگرچه بعضی از آن فعالان را که می‌دیدیم نه جدی بودند و نه اصولی، پس باید جدی و اصولی بودن تا این حد، که به خشکی نزدیک بود بیش‌تر در طبع تربیت و فطرت موروثی محمد ریشه داشته باشد، و این ریشه را در حیات اجتماعی بارور کرده بود.
به همه‌چیز جدی نگاه می‌کرد، به ادبیات، به خانواده، به هر حرکت اجتماعی که در آن دخیل بود. به سیاست چنان جدی پرداخته بود که تاوان آن را با بهترین سال‌های عمرش داده بود و این تاوان او را محافظه کار و بددل نکرده بود، اگرچه در سال‌هایی که بیش‌تر می‌دیدمش میل دل او به تحلیل تاریخی‌ـ‌اجتماعی فرهنگ، بیش‌تر بود تا سیاست‌اندیشی، هر چند او نیز چون بسیاری از ما، تعمیق سیاسی را برای هنرمند ضروری می‌دانست اما سیاست‌ورزی عملی را امری عارضی و در مقاطعی از تاریخ معاصر در کشوری رو‌به‌رشد، تکلیفی ناگزیر تلقی می‌کرد.
به ادبیات جدی نگاه می‌کرد، در سال‌هایی که در شورای سردبیری دنیای سخن و تکاپو با هم کار کردیم، یک بار ندیدم که برای انتخاب یک شعر، یک نوشته، مسامحه به خرج دهد و با گفتن: «حالا این دفعه رو ولش کن.» مسئولیت خود را برابر امر مکتوب، سرسری بشمارد بلکه در مجله به هر مسئله‌ای که پیش می‌آمد، تحقیق می‌کرد تا سرِ خود والکی چیزی نگوید، قهر نمی‌کرد، پشت سر طرف نمی‌زد، راحت می‌پذیرفت که لابد دلایلش برای اقناع دیگران کافی نبوده است. در این دوران وانفسا که توطئه‌نگری و شایعه‌پردازی و نق‌زدن پشت سر آن‌ها و بدگویی از یکدیگر مثل نقل و نبات در هر محفلی مایه‌ی شیرین کامی حضار است، هیچ‌وقت ندیدم که او پشت سر کسی حرف بزند، چون شهامت داشت که جلوی روی دوست و دشمن، حرفی را که لازم می‌دانست، بزند. مؤدبانه و با ظرافت ادبی و استدلال محکم اجتماعی پشت حرف‌هایش. بارها من، براهنی، اشکوری، دوستان دیگر، عتاب دوستانه او را در حضور تحمل کرده‌ایم اما یک بار هم به یاد نمی‌آورم که او پشت سر کسی شایعه‌پردازی و بددهنی و وراجی کرده باشد. بر این ویژگی اخلاقی تأکید دارم و مخصوصاً آن را یادآور می‌شوم، چون این رفتار جوانمردانه که موقعی در جامعه‌ی ما امری بدیهی تصور می‌شده، در اجتماع بیمار کنونی کیمیا شده است. نجیب بودن، صراحت داشتن، یاوه‌گو و متعصب بودن، انگ نزدن، حذف شخصیت نکردن، امری نادر شمرده می‌شود، نوعی ارزش‌گذاری اخلاقی در این نگرش مطرح است و باکی نیست! به‌رغم ناهنجاری اجتماعی که چون هوایی عفن، پیکره‌ی حیات هر روزمان را در خود مسموم می‌کند، مردم ما به تجسم انگاره‌های اخلاقی، به زیبا زیستن و منزه ماندن اهمیت می‌دهند و برای من این روزها، انسان والا بودن و مردمی رفتار کردن، به مراتب بیش‌تر از خوب نوشتن و زیبا نقاشی کردن، اهمیت یافته. یک آنارشیست طنزپرداز اخلاق را امری اعتباری و مقطعی ارزیابی می‌کند. این‌جا حرف من ناظر به پایایی اصول انسانی و مفاهیم پویای جهانی است نه اخلاق بومی و دوره‌ای، همان‌ها که فاکنر آن را «ارزش‌های قدیم دل» می‌نامد. تأکیدم مراعات آن دسته ارزش‌های فردی و اجتماعی است که با زیرپا گذاشتن آن‌ها توسط کسان، جهان چنان کثیف شده است که اعتراضی هنرمندانه تو هم دیگر به حالش مفید نمی‌افتد. برای محمد اصـولی چون راست‌کرداری، صراحت رفتاری، عدالت اجتماعی، رفتار دموکراتیک و اخلاق مدرن، اهمیت داشت. مدرن بودن و با بصیرت معاصر شدن، برای محمد یک ضرورت دایمی بود و به گرد این محور، اخلاق تازه‌اش را سامان می‌داد، اخلاقی که انسان نـو را بـرای همزیستاری و حیات جمعی جهانی مجهز و توانا می‌کند. در این اخلاق گزیده، او بر رفتار دموکراتیک پای می‌فشرد که آزادی ما در هم‌بافته با آزادی دیگران است و دایم تکرار می‌کرد: برای دیگری هم به اندازه‌ی خودت، اهمیت قایل شو! این را نه در شعار بلکه در عمل نشان می‌داد و البته می‌فهمیم که عمل کردن به این حرف‌ها مهم است و گرنه بنگرید به دژخیمان و دژخویان که عاملان حذف فرهنگی، کشتارها و انحطاط اجتماعی و سقوط کشور بوده‌اند در طول حیات کوتاه ما، به هر مناسبت، بهترین شعارهای انسانی را سر داده‌اند و کسی آن‌ها را خفه نکرده است. البته کسی هم آن‌ها را جدی نگرفته است. کاش می‌دانستند مردم درباره‌ی آن‌ها چه می‌اندیشند.
در سفری که چند سال پیش با هم به کانادا داشتیم، برای کنگره‌ی بزرگداشت شاملو، در یک توقف هشت نه ساعته در فرودگاه آمستردام، به بازنگری کارها و گفت و شنود مبسوط گذراندیم که بیش‌تر راجع‌به کارهای خودمان و قضایای فرهنگی کشور بود، در آن‌جا مختاری جمله‌ای به من گفت که از عمق تنهایی یک انسان حساس جدی حکایت دارد. او گفت: «متأسفم که دارم وجدان بیدار آدم‌هایی می‌شوم، که با دیدن رفتار مـن، ناخودآگاه رفتار خودشان را محک می‌زنند و شاید حاصلش هم شرمساری است و نمی‌خواهم که این‌طور باشد، اما هست و روز‌به‌روز روابطم با آدم‌ها محدودتر می‌شود.»
این سنتی فرهنگی در ایران بوده است که منش و روش اهل ادب و هنر الگوهای رفتاری مردم را قوام می‌بخشیده است. در بی‌اخلاق‌ترین دوره‌ها، مردم توقع داشته‌اند که برگزیدگان جامعه رفتار اخلاقی ایده‌ال داشته باشند چنان‌که اهل فرهنگ خاصه شعر و عرفان را وارث انبیا می‌شمرده‌اند. در زمان ما آدم‌هایی مثل دهخدا، هـدايت، بعدها جلال آل احمد، شاملو و بسیاری از هنرمندان دیگر به اخلاق نوینی پایبند بودند که البته منطبق با اخلاق عام رایج نیست، اما از عمق فرهنگ بومی با سمت و سوی جهانی سر بر آورده است. انسان‌گرایی و مردم‌سالاری محور آن است و تغییر جهان و انسان هدف آن. مختاری نیز از این تبار بود. بی‌آن‌که که بخواهد بر این امتیاز اصرار داشته باشد، نوعی اخلاق ویژه، رفتار منزه اجتماعی را ارائه می‌داد که می‌توانست ملاک سنجش حرکات فردی و اجتماعی درست از نادرست باشد. کسی که با ستمبارگی و جهل‌افزایی می‌ستیزد، کسی که به‌خاطر تغییر و تعالی کشور و مردم به زندان و بعد، به قربانگاه می‌رود، کسی که همزمان با بسط اخلاق نو، ریزه‌کاری‌های سنت رایج مردمی را هـم مـراعـات می‌کند. همچون مردم‌داری و ادب‌ورزی و وارستگی و جیره‌خور حکومت نبودن و معترض ماندن و صريح‌اللهجه بودن و نان به مزد نبودن و پرهیز از هر کار شایبه‌دار. ایـن نـوع رفتار ترکیبی، از او انسانی ساخته بود وارسته، مستغنی، رک‌گو، مخالف زور و ریا و حماقت. برای نمایاندن این خصایل، رنجی بر خود هموار نمی‌کرد، بلکه این‌ها به‌طور طبیعی در وجودش بود و اگر پای حفظ اصول به میان می‌آمد، حاضر بود وجيه‌المله بودن را به پای ارزش‌های انسانی قربانی کند و هر گونه جنت مکانی را استهزا می‌کرد. اما وقتی تو این‌قدر تنزه‌طلب هستی، دیگران را که می‌خواهند نان به نرخ روز بخورند، عیش و امنی داشته باشند، با قدرت حاکم لاس بزنند، یاوه‌گویی و جاه‌طلبی و غرض‌های حقیر را جامه‌ای مقبول بپوشانند دچار تعب می‌کنی، به زحمت می‌اندازی دستِ‌کم در درون شـرمسار می‌کنی، پس دشمنت می‌شوند، خشک و تند و تلخت می‌پندارند. حوصله‌ی دیدار و همکاری و همفکری‌ات را ندارند.
مرگ دوستانم مرا غمگین می‌کند اما گزافه‌پرداز نمی‌کند، که درباره‌ی افراد هیجان‌زده شوم در بد و نیک کارها و زندگی‌شان اغراق کنم. آنچه درباره‌ی مختاری نوشته‌ام در حیاتش به خود او، و پشت سرش به دیگران گفته‌ام و خیلی‌ها هم مثل من این صفات عالی را در مختاری دیده و دانسته و تحسین کرده‌اند. و در این‌جا با این تشویش ذهنی که بر من و ما حاکم است فقط به بعضی از جنبه‌های عینی زندگی او اشاره کرده‌ام، هنوز ننوشته‌ام که او یکی از درخشان‌ترین و تیزهوش‌ترین آدم‌های نسل ما بود؛ در شعر و در نقد اجتماعی و فرهنگی. هنوز ننوشته‌ام که او وجدان بیدار ما بود که ما خود را در حضور او و غیابش با رفتار او تصحیح می‌کردیم مثل دو دوست که همدیگر را قبول دارند نه در ارتباط مرید و مرادی رایج که چقدر احمقانه و حقیر است و او به‌شدت از این رابطه که به شبان رمگی می‌انجامد متنفر بود. نگفته‌ام که او یکی از آدم‌های دموکرات‌مـنش بود که به‌رغم مدعیان، در رفتارهای روزانه هم امر محال، دموکرات بودن در جامعه‌ای تا بن دندان مستند را در زندگی ساده و غنی خود عملاً ممکن کرده بود، اشاره نمی‌کنم و لازم هـم نمی‌بینم که بنویسم او با نوعی ساده‌زیستی درویشانه روزگار می‌گذراند که نمی‌توان آن حجم عظیم مناعت را جز با وارستگی و استغنا حفظ کرد و در این تلاش سخت مقید بود. جا ندارد این صفحات که شرح دهم پشت ظاهر موقر سردش، شاعری حساس پنهان بود که دایم اندوه نابسامانی کشور و مردم و آرزوهای تباه‌ شده‌ی یک نسل و نرسیدن ما معاصران به آمال ساده‌ای که دیگر در دنیای نو امری بدیهی شده است ـ همچون دموکراسی و آزادی و داد و سرافرازی ملی و رعایت حیثیت انسانی و امکان فتح آفاق نوین اندیشه و تخیل ـ جانش را و توانش را می‌فرسود و همان هنگام فرزانه‌ای دردمند در کنار آن شاعر با تحلیل وقایع و اتفاقات این جهان، با تمامی ظرفیت یک پژوهنده در کار چاره‌جویی و راه‌گشایی بود.
اما باید بنویسم که او چنان خردگرا و منطقی بود که همواره دیگران را با زهرخندی رندانه از خیال‌پردازی‌های رایج برحذر می‌داشت، وقتی می‌شنید که این‌ها روزی ما را خواهند کشت و لیستی در کار است برای حذف فرهنگی بـعـد حـذف فیزیکی و آن‌ها بی‌سببی ما را دشمن می‌دارند. تحمل نخواهند کرد، می‌گفت: «توطئه‌نگری، بیماری‌ای رایج است. دستِ‌کم به بیماری آن‌ها مبتلا نشویم.» دریغا که هوش تابناک و تخیل شاعر نمی‌تواند با ظلمت ذهنی قاتلان اندیشه، نسبتی و تفاهمی داشته باشد.
فرصت باقی است و یارانش بسیار ناگفته‌ها را به تفصیل در کتاب‌ها و مقاله‌ها خواهند آورد. اما این غبن بزرگ، جگرم را می‌خورد که از حضور رو‌به‌رشد فـرزانـه‌ای صـديق محروم شده‌ایم که در سال‌های آینده، می‌توانست روشنایی خیره‌کننده‌ای از شعور و تخیل را بر مردم میهنش بتاباند، که دریغا در دل خاک سرد و مظلوم میهنش، با او بـه اعـماق خاطره‌ی جمعی، مدفون مانده است.  
تهران‌ـ‌بهمن سرد ۷۷

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله, نقد شعر, یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های سودابه قاسملو

منتشرشده در عکس‌های سودابه قاسملو | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آخرین سفر به یوش زادگاه پدرم

 

آخرین سفر به یوش زادگاه پدرم، آه پدرم ! پدرم ! آه پدرم

نوشته : شراگیم یوشیج

کاش می‌آمد، از این پنجره من،
بانگ می‌دادمش از دور بیا،
با زنم عالیه می‌گفتم: زن
پدرم آمده دررا بگشا.
درآن شب سرد زمستانی، شبی که تاریکی در خیالم شکل گرفت، شکل سیاه مهیبی که در خاطرم باقی ماند و من چشم بر راه بی‌بازگشت او با کوله‌باری ازحرف‌های ناگفته در انتظار

صبحی روشن درشبی اندوهناک برعبث پائیدم تا بدرآید کسی ومن اندیشناکم دراین تاریکی‌آورشب، چه اندیشه که چه خواهد بود با من صبح ؟
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را
تا کشم ازسینه‌ی پردرد خود بیرون
تیرهائی که به زهرخون دل آلوده است
وای برمن! وای برمن! وای برمن.
زمستان سال ۱۳۳۸سالی که مدارس ده روزتعطیل شد، پدرم گفت بهانه‌ای برای سفربه یوش است، من هرگززمستان یوش را ندیده بودم، با شوق به مشدی اسدالله چاروادارنوشتم وبه قهوه خانه پامنار پاتوق یوشی‌ها بردم تا حسن قاصد به مشدی اسدالله برساند که ماعزم یوش کرده‌ایم وروزبیستم آذرماه به پل زنگوله بیاید، اما عالیه خانم مخالف بود که زمستان رفتن به یوش چه معنی دارد بالاخره روزموعود رسید ومن همراه پدرم ومحمد دوستم صبح زود به پامناررفتیم و با اتوبوس ایران پیما حرکت کردیم، درراه به حرف‌های مادرم فکرمی‌کردم که چقدرنگران بود، بعد ازتونل کندوان به پل زنگوله رسیدیم، هوا گرفته بود وبرف ریزی می‌بارید، مشدی اسدالله جلوي درقهوه خانه درانتظارایستاده بود، برف زیادی روی زمین نشسته بود، رود باریکی درته درّه مانند ماری درمیان برف‌ها می‌پیجید جز پرواز چند کلاغ سیاه درآسمان چیزی دیده نمی‌شد، مشدی اسدالله با دیدن اتوبوس جلو آمد، درچین وچروک صورت سالخورده‌اش هزاران سوال نهفته بود، اما لبخند مهربان نیما گوئی پاسخ نگاه متعجب او را می‌داد، بار و بندیل را پائین آوردیم و ما به داخل قهوه خانه رفتیم، قهوه‌چی چای داغ آورد مشدی اسدالله گفت زودترحرکت کنیم تا شب نشده ازگردنه ترُک وَشم بگذریم بعد قاطرها را بارکرد وراه افتادیم، راه مالرو سربالائی بود والیکا اولین محل آبادی، برف گردنه ترُک وَشم را پوشانده بود وباد سردی می‌وزید، خورشید کمرنگ کم کم غروب می‌کرد و پرتوی ضعیفش را در نقاب سیاه شب پنهان می‌کرد، سوز برف برصورتم می‌خورد، ما هریک سواربر قاطربودیم وقاطریدک‌کش درآخربار و بندیل را می‌آورد، اسدالله قاطرها را به هم قطارکرده بود و خودش پیاده عقب وجلومی‌کرد و با زبان محلی به قاطرها دشنام و هشدارمی‌داد، بخاری که ازدهانش بیرون می‌آمد برقندیل‌های سبیل سفیدش می‌ماسید، رمقی نمانده بود، سیاهي شب کم کم نمودارمی‌شد، زوزه گرگ‌ها ازدور به گوش می‌رسید حس ترسناک عجیبی سراسربیابان را گرفته بود ازدورنورکمرنگ چراغ قهوه‌خانه‌ی الیکا کورسو می‌زد و امید عجیبی جای ترس دردلم جوانه می‌زد به آبادی می‌رسیدیم.
داخل قهوه‌خانه گرم بود، شیشه‌هاي پنجره‌ها عرق کرده و بیرون ازقهوه‌خانه دیده نمی‌شد، مشهدی عبدالله قهوه‌چی با سطل کهنه‌ی حلبی ازبیرون ذغال سنگ می‌آورد وداخل بخاری می‌ریخت بدنه بخاری سرخ شده بود و نمی‌توانستیم به آن نزدیک شویم، قهوه‌چی سینی چای را جلوی ما گذاشت وبا تعجب گفت: نیما خان، شما این وقت سال یوش؟ نیما درجواب با لبخندی که برلب داشت گفت: بچه علاقه داشت زمستان یوش را ببیند، مشدی اسدالله بار و بنه را به داخل قهوه‌خانه آورد و برای علف دادن به قاطرها ازقهوه‌خانه خارج شد، من با یاد حرف‌های عالیه خانم روی زانوي پدرم به خواب رفتم زمستان رفتن به یوش چه معنی دارد.
صبح زود حرکت کردیم هوا گرگ ومیش بود، درپیچ جاده‌ی مال‌رو چند کبک را دیدم که به طرف دامنه‌ی کوه می‌دوند، پایین پریدم وتیرانداختم ودوتا ازکبک‌ها را شکار کردم اسدالله جلو دوید وسرکبک‌ها را برید، لبخند رضایت‌بخشی برلبان پدرم ظاهر شد گوئی به زمان جوانی فکرمی‌کرد ونقش خود را درسیمای پسرش می‌دید، جاده درمیان برف می‌پیجید، درطول راه گاهی صدای اسدالله بلند می‌شد که به قاطرها ناسزا می‌گفت گوئی قاطرها هم حرف او را می‌فهمیدند، اسدالله گفت: هوا خراب است وباید گردنه‌ی لاوشم را زودتر رد کنیم، نیما هم با تکان دادن سرخود حرف اسدالله را تائید کرد.
درسرگردنه لاوَشم باد تندی برف‌ها را باد‌روبه می‌کرد وبه صورتم می زد راه دیده نمی‌شد، نیما اسدالله را صدا زد تا بایستد وقاطرها را نگه دارد که پیاده شویم، نیما گفت: باید سرازیری را پیاده راه برویم که پاهایمان روی قاطریخ نزند ازقاطر پایین آمدیم و راه افتادیم، صدای پارس سگ‌ها به گوش می‌رسید، بوی آبادی، بوی نان، بوی هیزم سوخته، دود سفیدی درآسمان می‌رقصید به آبادی می‌رسیدیم.

نزدیک غروب به دهکده پیل رسیدیم، شب درقهوه‌خانه خوابیدیم وصبح زود راه افتادیم، آسمان صاف و آفتابی بود و لکه‌ي ابری درآبی بی‌دریغ آن دیده نمی‌شد، آفتاب روی برف‌ها پهن شده بود وانعکاس نور خورشید چشم را می‌آزرد، گاهی پرنده‌ای ازروی شاخه‌ای می‌پرید برف زیادی به پائین می‌ریخت، رودخانه‌ي ماخ‌اولا دردل صحرا می‌دوید ومی‌پیچید ومی‌خروشید وغرش‌کنان می‌شتافت وبخار کمرنگی ازکناررودخانه بالا می‌رفت، دسته‌ای کلاغ سیاه درمزرعه دیده می‌شد، درطول راه به چاروادارها برخورد می‌کردیم که بارهیزم وذغال و آرد داشتند و همراه با سلام و خدا قوت از یکدیگر وضعیت ادامه‌ی راه را می‌پرسیدند.

نزدیک غروب به یوش رسیدیم، دود سفید رنگ آتش تنورهای نان ازسربام‌ها بالا می‌آمد وفضای هوای ده را گرفته بود ودرکوچه راه‌ها بوی نان داغ به مشام می‌رسید، به خانه رسیدیم، یوسف سرایدارجلوآمد و دهانه‌ی قاطرنیما را گرفت تا پیاده شود، بچه‌های یوسف صادق ونبی جلو دویدند وبارو بندیل را به داخل خانه بردند، وارد تالار شدیم سرد بود، زن یوسف با منقل آتش وارد اطاق شد، سماورذغالی قل وقل می‌جوشید و زن یوسف چای دم کرد.

چند روزگذشت، پدرم دربستر بود و رمقی نداشت، من به یاد حرف مادرم فکر می‌کردم، زمستان سفربه یوش چه معنی دارد، اصرارمن برای بازگشت بی‌فایده بود، عاقبت چند پیرمرد یوشی آمدند ونیما راضی شد برگردیم، صبح مشدی اسدالله آمد و یوسف سریدارافسار قاطر نیما را گرفت مرد کوه توان نشستن بر قاطررا نداشت.

درتمام طول راه حس ترسناک غمگینی سراسر وجودم را گرفته بود، گوئی به جای برف ازآسمان غم می‌بارید ودرسکوت آن هیاهو و درخالي‌ی آن همه پرصدائی در گوشم زمزمه می‌کرد: می خواهم دریوش بمانم، می خواهم در یوش بمیرم…

زآن رو که دگر روی تو نتوانم دید، ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یک شعر از: احسان اسکندری


احسان اسکندری


کسی نمی‌آید.
این را من از روزگاران
به روزگاران دریافته‌ام.
اما ما که از فردا بی‌خبریم.
شاید باران بی‌مقدمه بارید.
یا به دل دوستی
هوای دیدن ما افتاد .
قوم و خویش‌ها شاید
در یک شب سنگین،
از گذر یک غذای چرب
بر جهاز هاضمه
خواب بدی دیدند برای من و
زنگی زدند
شاید برادرم
پدرسوختگی را
به کناری نهاد
 به دیدارم آمد؛
بی‌آنکه کتاب‌هایم را ببرد.
اصلا شاید مدتی هم ماند.
آنوقت کتاب‌ها هم
برای خودش باشد.
دلتنگم این‌همه
برای صدای قدم‌های آشنا
اصلا کدام گوری‌اند
آن اقوام مهربان
چرا به راه آمدن نمی‌افتند.
چرا در پاگرد مشاع این آپارتمان
یکایک حسرت شدند و به دل ماندند.
اما ما چه می‌دانیم از فردایمان
شاید یکی‌شان به نام صدایم کرد.
یا آرام به پشت پنجره کوبید.
تو راستش را بگو!
بگو که خانه نیست.
بگو آنقدر خسته بود
که دیگر از خواب برنخیزد.
اما بدان کسی نمی‌آید.
شاید چند روز دیگر
یکی از همسایه‌ها
برای دفع بوی مزاحم
و حتما پلیس
که در صحنه‌ی جنایت
اثر انگشت‌های بی شمار انزوا را
خواهد یافت.
در کالبد شکافی من
غم چیزی نیست
که به آسانی پیدایش نکنند؛
و اندوه تنهایی
در هر برش چاقو از احشاء…
 
 

 

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

درآمدی بر نسبتِ فرم شهر و فرم داستان در «ماه تا چاه»

رمان «ماه تا چاه» اثر حسین آتش‌پرور، با پیوند زدن فرم داستان و فرم شهر مشهد، نشان می‌دهد که چگونه تخریب نمادین فضای شهری در دوران پس از انقلاب (تغییر نام خیابان‌ها، نابودی میدان‌ها، حذف حافظهٔ جمعی) مستقیماً بر امکان روایت داستانی تأثیر گذاشته است. شهر در این اثر نه یک زمینهٔ خنثی، بلکه سازه‌ای سیاسی-تاریخی است که تحت سلطهٔ روایت‌های رسمی، فضای بازنمایی (عرصهٔ خیال، نمادها، و هویت جمعی) را از دست داده و به فضایی کاربردی (کالایی، امنیتی، و فاقد معنا) تبدیل شده است. در چنین شرایطی، نویسنده – مثل شخصیتِ سرگشتهٔ رمان – در جست‌وجوی فرمی برای روایت شهری است که دیگر قابل بازنمایی نیست؛ فرمی که در نوسان میان رئالیسم، هجو، و فراداستان، همزمان هم مرثیهٔ شهر را می‌سراید و هم امکان نوشتن آن را به چالش می‌کشد.
مقاله علی رحمانی با تکیه بر نظریهٔ هانری لوفور استدلال می‌کند که در شهری مانند مشهد که توسعهٔ آن تحت سلطهٔ استبداد دینی، تکنوکراسی ویران‌گر، و فراموشی عمدی تاریخ پیش رفته، ادبیات تنها با شکستن فرم‌های متعارف می‌تواند صدای مقاومت باشد. «ماه تا چاه» نوشته حسین آتش‌پرور، یکی از مهم‌ترین رمان‌های معاصر فارسی از یک سو با تمثیل‌های ابزورد (اعدام میدان‌ها، روزنامهٔ سمی، مشاور املاکی که می‌خواهد نویسنده شود!) منطق حاکم بر این تخریب را افشا می‌کند، و از سوی دیگر با تلفیق مرثیه و هجو، هم سوگواری برای ازدست‌رفته‌ها را روایت می‌کند و هم ناامیدی از بازسازی آن‌ها را. پرسش نهایی مقاله این است: وقتی شهر به‌عنوان فضای بازنمایی به کلی تسخیر شده، آیا ادبیات می‌تواند آن را بازپس بگیرد؟ پاسخ رمان و مقاله ظاهراً منفی است: در نبود حافظهٔ جمعیِ زنده، حتی داستان نیز به کالایی قابل تخریب تبدیل می‌شود که «کمیسیون مادهٔ ۱۰۰» شهرداری می‌تواند حکم مرگش را صادر کند.

شهری که میدان‌های آن هر روز محاکمه و اعدام می‌شوند، روزنامه‌ای که هرروز مثل سَم به شریانهای شهر پمپ و هرشب به شکل پوشال از خیابانها جمع می‌شود، و نویسنده‌ی سرگشته‌ای که همراه یک مشاور املاک در خیابان‌های شهر می‌چرخد و به دنبال خیابانِ سمبُل شهر خود است تا داستانش را در آن بنا کند. ماه تا چاه اثر حسین آتش‌پرور با حرکت در مرز خیال و واقعیت، در مرز داستان، ناداستان، و فراداستان، و در مرز مرثیه و هجو تعاریف متداول ما از داستان، واقع‌گرایی و طنز را به چالش می‌کشد.

نویسنده‌ای که می‌خواهد در مورد شهری که عمری در آن زیسته‌است داستانی بنویسد؛ این خواست راوی/نویسنده دو پرسش را به هم پیوند می‌زند:  «شهر من چه شکلی است؟» و «داستانی که در مورد شهرم می‌نویسم باید چه شکلی باشد؟» در ماه تا چاه این دو پرسش به هم پیوند می‌خورند و در نهایت یکی می‌شوند. در بطن ماه تا چاه کندوکاوی است برای یافتن ارتباط میان فُرم شهر و فُرم داستان.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در نقد داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سرفصل‌هاى موسيقى‌ی ايرانى نامه پنجاه و یکم

    ژاکلین ویگن «در دریان»

.امروز ازشكوه گذشته ايران چيزى باقى نمانده و ايران در رديف كشورهاى پيشرفته جهان نيست

…اكنون كه ايران مثل بسيارى از كشورهاى خاورميانه ، چندين سده از غافله تمدن دورافتاده

.براى جبران عقب ماندگى، هنوز راهى دارد و آن چيزى جز پيشرفت فرهنگى نيست

ايران زمانى مهد فرهنگ و هنر و دانش بود و نقش برجسته اى در تكامل انديشه و خرد ايجاد 

مى‌كرد و امروز هم مى‌تواند با تكيه بر همان ميراث گرانقدر، در كنار ملت‌هاى سربلند و پرافتخار 

.قرار گيرد

وظيفه‌ى هر انسان آزاده، اين‌ست كه عناصر بالنده و مردمى را در بدنه اين فرهنگ رشد داده و شأن

.و اعتبار خود را از راه دانش و ادب حاصل كند

نزد من وطن آن نيست كه شما مى‌پنداريد،،،،هر جا كه فرهنگ ايرانى و زبان شيرين فارسى است  

.آنجا وطن من است

پس آنان كه به زبان پارسى تاخته‌اند     به وطن من مى‌تازند

                                                                 پرويز ناتل خانلری

 

.به نظر مى‌رسد كه پاييز امسال با برگ‌ريزان هنرمندان ايرانى در خارج از ايران آغاز شد

احمد پژمان موسيقيدان (آهنگساز برجسته موسيقى كلاسيك)  

هوشمند عقيلى  (خواننده و آهنگساز موسيقى سنتى و كلاسيك)

منصور پورمند. (كارگردان، فيلمنامه‌نويس و تهيه‌كننده سينما و تئاتر و تلويزيون)

و ژاكلين در دريان ( ترانه سرا ، آهنگساز و خواننده)

 

 

همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به موسیقی و هنرمندان ایرانی که به نوعی در اعتلاء و ارائه این هنر روح‌پرور دست داشتند می‌پردازد که همه‌ماهه از نظرتان می‌گذرانیم.

فصل چهل و ششم


هلن شوکتی

 

ژاكلين دردريان  * ژاكلين ويگن

 

ژاكلين در خانواده‌اى بزرگ شد كه هنر بخشى جدايى ناپذير از زندگى‌اش بود. پدرش ويگن بعنوان 

يكى از محبوب‌ترين خوانندگان ايرانى، سبك تازه‌اى را در موسيقى پاپ ايران (الهام گرفته از موسيقى غربى) معرفى كرده بود

.همين زمينه موجب شد تا ژاكلين نيز از همان ابتدا مسير خود را در عرصه‌ى هنر پيدا كند

اما آن‌چه او را متمايز مى‌كرد، آهنگسازى و ترانه‌سرايى بود كه كم‌تر، زنان ايرانى به آن ورود مى‌كردند

در روزگارى كه حضور زنان بيش‌تر به خوانندگى محدود بود،  ژاكلين توانست با پشتكار و استعداد خود

.سدها را شكسته و وارد عرصه‌اى شود كه عمدتأ در اختيار مردان بود

.او يكى از انگشت‌شمار زنان موسيقى پاپ ايرانى بود

ژاكلين دردريان با نام هنرى ژاكلين ويگن، از زنان آهنگساز و ترانه‌سراى موسيقى پاپ ايران بود كه 

.آثارش در حافظه شنيدارى چند نسل جاى گرفت

 او در  ٢٥ آذر ماه سال ١٣٣١ در تهران و در خانواده سرشناس و هنری بدنیا آمد

ژاكلين دختر ويگن ،، خواننده محبوب موسيقى پاپ ايران و ملقب به * سلطان جاز ايران* بود

خواهر دوقلوى او آيلين هم در سينماى قبل از انقلاب فعاليت مى‌كرد و بعد ها در شبكه 

.فارسى زبان به عنوان مجرى فعاليت داشت

.او نتيجه پيوند اولگا ساهاكيان و ويگن خواننده مشهور بود

ويگن به عنوان سلطان جاز در ايران شناخته مى‌شود و با گيتارش تحولى در اجراى موسيقى پاپ

.ايران بوجود آورد

ژاكلين كه بسيارى از استعدادهاى سرشارش را از پدر به ارث برده بود، هميشه خود را نزديك‌ترين 

فرزند به ويگن مى‌ديد، هرچند از نظر استعدادى كه در سرودن شعر داشت او را مى‌شود با 

.عموى‌اش كارو  شاعر ارزنده مقايسه كرد

ژاكلين آهنگسازى را از ١٧ سالگى با  ترانه پرنده شروع كرد با شعرى از سعيد دبيرى و با تنظيم 

.اريك آركات

:ژاكلين مى گويد

مادرم براى ديدن خواهرم به آلمان رفته بود كه اين آهنگ را ساختم. رفتم استوديوى پاپ 

كه اين ترانه را با صداى خودم ضبط كنم،  بر حسب تصادف  كامران راد مدير برنامه‌ى گوگوش 

.آنجا بود و ازمن خواست كه اين ترانه را  گوگوش  بخواند

در اين زمان ترانه پرنده براى ژاكلين بسيار خاطره ساز شد چرا كه  وارطان آوانسيان  تهيه كننده

مبلغ پانزده هزارتومان به ژاكلين داد و اجراى اين ترانه با صداى گوگوش باعث شد كه خواننده‌هاى

.زيادى  تقاضاى ساخت آهنگ از ژاكلين كنند

ژاكلين با ساخت ترانه *پرنده* براى گوگوش و *كعبه* براى مرتضى به عنوان آهنگساز شناخته شد.      اين موفقيت آغاز مسيرى بود كه او را در رديف معدود آهنگسازان زن ايران قرار داد

آهنگسازى توانست براى ژاكلين،، خاطره تلخ و پر سرو صداى جدايى مادر و پدرش را كه در ١٥ سالگى تجربه كرده بود ، تا حدى تخفيف دهد

 ژاكلين از همان نوجوانى با فضاى موسيقى خو گرفت و نخستين ترانه‌هاى او در اواسط دهه ٤٠ 

.خورشيدى از راديو پخش و به سرعت توانست استعداد خود را در آهنگسازى و ترانه سرايى نشان دهد

ژاكلين در دهه چهل خورشيدى وارد راديو و تلويزيون ملى شد و در برنامه‌هايى چون *زنگوله‌ها*

*آلبوم رنگى* حضور يافت. نخستين ترانه‌هاى او با صداى پدرش؛؛ ويگن پخش شد.

اما از سال ١٣٥٣ به طور جدى به آهنگسازى روى آورد. نخستين آثار مستقل او با صداى ويگن منتشر شد

و خيلى زود ديگر خوانندگان مطرح پاپ ايران نيز از ساخته‌هاى او بهره گرفتند.از جمله 

ابى ، مهستى، شكيلا،  ليلا فروهر، شهرام شب پره، سياوش شمس ، مرتضى، شهره و شهرام صولتى و 

….كه او را به يكى از چهره هاى ماندگار موسيقى پاپ ايران تبديل كرد

سال‌هاى ميانى دهه هفتاد  با بورسيه *سازمان راديو تلويزيون ملى ايران* براى مدت چهار سال به مدرسه عالى موسيقى امريكا رفت و در زمينه موسيقى فيلم به تحصيل ادامه داد. وى در امريكا زندگى مى‌كرد و به عنوان نوازنده نيز فعاليت داشت و كلاس‌هاى نوازندگى در امريكا برگزار مى‌كرد

او علاقه ى زيادى به ساختن موسيقى فيلم داشت و آرزوهاى بزرگ ساخت يك *مدرسه موسيقى فيلم* 

 در ايران را در سر مى‌پروراند. او در امريكا با معلم موسيقى امريكايى‌اش  ويليام مانس  ازدواج كرد و

.تا زمان مرگ با هم زندگى عاشقانه داشتند

ژاكلين مى‌گويد: من با ساختن آهنگ‌هايم، دين خود را به هموطنان‌ام ادا كردم/. براى هموطنان كليمى

….براى مسيحيان عزيز و همچنين براى مسلمانان هم وطن‌ام آهنگ ساختم

از او  بيش از ٤٠٠ آهنگ بيادگار مانده است، يكى ازترانه‌هاى معروف او  * ترانه‌ى با تو * 

.با آهنگسازى فرخ آهى و صداى  ابى است

او خودش مي‌گويد: من و ويگن بسيار به هم شباهت داشتيم،، او شعر مي‌گفت من هم شعر مي‌گفتم

آهنگ مى‌ساخت، آهنگ مى‌ساختم . من وقتى. ٢١ ساله بودم پدرم مرا به دادگسترى برد و 

 من قيم همه آثار و دار و ندار او شدم

ومن تمامى آلبوم‌هاى پدر را از راديو ايران گرفتم و به امريكا آوردم

ترانه بسيار زيباى  * بازگشت دوباره در وصف سلطان بى‌همتاى جاز ايران ويگن، در دوران بيمارى ويگن، ژاكلين و پدر را بسيار به هم نزديك كرد

 

ژاكلين ويگن متاسفانه پس ازسال‌ها مبارزه با بيمارى سرطان در تاريخ  ١٦ شهريور ١٤٠٤ برابر با 

٧ سپتامبر ٢٠٢٥ در شهر لس انجلس درگذشت و در كنار ويگن اين اسطوره موسيقى جاز ايران آرام گرفت

 

وقت نيست،  زندگى همين لحظه است. همين الان قسمت بزرگى از زندگى ماست

اين لحظه‌اى كه رفت ،، هم در خاطر ما و اميد در خاطر مردم هم  بماند

اين قسمتى از زندگى ماست.   همه گمان دارند كه براى هميشه هستند

زندگى ميهمان سراست ،، سفره عشق بگسترانيم و از روح هم ميهمان نوازى كنيم

 
                                                                                 ژاكلين در دريان 

 

منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

چهار ستون اصلی‌ی ادبیات فارسی


هانری ماسه

 

پروفسور فرانسوی هانری ماسه در جشن بازنشستگی خود در دانشگاه سوربن فرانسه چنین گفت:

من عمرم را وقف ادبیات فارسی ایرانی کردم و برای این‌که به شما اساتید و روشنفکران جهان توضیح دهم که این ادبیات عجیب چیست، چاره‌ای ندارم جز این‌که به مقایسه بپردازم و بگویم که ادبیات فارسی بر چهار ستون اصلی استوار است:

فردوسی، سعدی، حافظ و مولانا!  


مولانا، سعدی، فردوسی و حافظ

فردوسی، هم سنگ و همتای هومر یونانی است و برتر از او 

سعدی، آناتول فرانس فیلسوف را به یاد ما می آورد و داناتر از او

حافظ با گوته‌ی آلمانى قابل قیاس است، که او خود را، شاگرد حافظ و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده، می‌شمارد!

اما مولانا، در جهان هیچ چهره‌ای را نیافتم، که بتوانم مولانا را به او تشبیه کنم، او یگانه است و یگانه باقی خواهد ماند، او فقط شاعر نیست، بلکه بیش‌تر جامعه‌شناس است و روانشناسی کامل، که ذات بشر و خداوند را دقیق می‌شناسد، قدر او را بدانید و به وسیله‌ی او خود و خدا را بشناسید! 

من اگر تا پایان عمرم دیگر حرفی نزنم، همین شعر برای همیشه کافی است:

 

باران که شدى مپرس، اين خانه کي‌ست  

سقف حرم و مسجد و ميخانه يکي‌ست  

باران که شدى، پياله‌ها را نشمار  

جام و قدح و کاسه و پيمانه يکي‌ست  

باران! تو که از پيش خدا مى‌آیی!  

توضيح بده عاقل و فرزانه يکي‌ست   

بر درگه او چون‌که بيفتند به خاک  

شير و شتر و پلنگ و پروانه يکي‌ست  

با سوره‌ى دل، اگر خدا را خواندى  

حمد و فلق و نعره‌ى مستانه يکي‌ست  

از قدرت حق، هر چه گرفتند به کار  

در خلقت حق، رستم و موریانه يکي‌ست  

گر درک کنى، خودت خدا را بينى  

درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکي‌ست!

منتشرشده در نقد شعر, یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های نادر

         

شماره‌ی ۵۰

 

منتشرشده در عکس‌های نادر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تصویر پررنگی که فروتنانه در سایه ماند

 

نوشته: شریفه بنی‌هاشمی؛

تصویر پررنگی که فروتنانه در سایه ماند

 

حسام نقوی کیست؟

جامعه‌شناس، پژوهشگر و منتقد برجسته‌ی ادبی اهل بندرعباس.

این مقاله به بهانه‌ی سالروز مرگ و در واقع برای شناساندن و بزرگداشت یک پژوهشگر، منتقد و ادیبی‌ست که به خاطر فروتنی و بزرگمنشی‌اش متاسفانه آن چنان که باید و درخور او بود، در جامعه‌ی فرهنگی ما شناخته نشد.

در این مقاله از طریق بررسی کتاب‌ها و مقالات پژوهشی خود حسام نقوی و گفته‌ها و شنیده‌های اهل ادب و فرهنگ استان هرمزگان  درمورد او و با پرسش از دوستان و خانواده‌اش و همچنین با شناختی که از ایشان دارم، بخصوص در ارتباط  فرهنگی و ادبی چند سال اخیر عمرشان – هرچند از راه دور که بسیار از ایشان آموختم- سعی خواهم کرد  تا جایی که در توانم است و در حوصله‌ی یک مقاله‌ بگنجد، به طور فشرده او را معرفی کنم.

حسام‌الدین نقوی کیست؟

به گفته‌ی دوست دیرینش رضا جوادی: « درختی سترگ و تنومند بود با شاخه‌هایی سرشار از بر و بار که به زمین رسیده بود،  هر کسی در گذر خویش از زندگی می‌توانست در سایه فراوان و متواضع این درخت بزرگ آرام بگیرد،  خستگی را از تن به در کند و از برو بار آن که آگاهی، خرد و انسانیت بود با خود و برای خود چیزی داشته باشد.»

 

حسام نقوی در ۱۱شهرویورماه ۱۳۳۲ در بندرعباس متولد شد و در ۳۰ بهمن ماه ۱۳۹۸ از جهان رخت بربست. پدربزرگش حاج محمد علی نحوی یک روحانی بود و هرچند نقش رهبر و به نوعی پیر و بزرگ‌تر اهل تسنّن دربندرعباس را داشت، ولی از قَبَل روحانیت نان نمی‌خورد؛ در بازار حجره داشت و از معتبرین بازار بود؛ چرا که معتقد بود ذکاتِ عالِم (روحانی)، انتشار آن علم – علم سرو نحو و دیانت- است و نه نان خوردن از آن. او مدرس علم صرف و نحو بود و حسام نیز نزد پدربزگ این علم را از همان دوران دبیرستان و نوجوانی آموخته بود.

مادرش– دختر همان روحانی- نیز زنی باسواد و صوفی مسلک بود به جامی ارادت داشت و خواجه عبدالله انصاری، مولوی و… را می‌خواند و می‌شناخت، صدای خوشی داشت، مولود خوان و قاری قرآن بود، مذهبی و مؤمن بود ولی نه تنگ‌نظر؛ رابطه‌اش با حسام کوچک‌ترین پسرش  بسیار نزدیک و عاطفی بود. و عمویش احمد نقوی یکی از روشنفکران و اهل هنر و فرهنگ در بندرعباس بود. حسام در دل چنین خانواده‌ای پرورش یافته بود.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دستخط مظفر رویایی

آمده در سایت تلگرامی‌ی دوات

منتشرشده در خط یک نشان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صدای یک قرن پیش

✨ «صدای یک قرن پیش…» در دل تاریخ موسیقی ایران، بانویی پیشگام و جسور با نام مهر آفاق خانم

بشنوید و لذت ببرید

برگرفته از فیس‌بوک هنرمند یگانه بیژن اسدی‌پور

برای شنیدن این اجرای به‌یادماندنی روی تصویر زیر را فشار دهید

منتشرشده در موسیقی‌ی ایرانی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید: